طرز فکر قاتلین سریالی و علت جنایات آن ها؛ از «تد باندی» تا «جک درنده»

طرز فکر قاتلین سریالی و علت جنایات آن ها؛ از «تد باندی» تا «جک درنده»

دیوید ویلسون میگه:” اگه یان برَدی به من می گفت بیرون باران می باره من انتظار آسمونی آفتابی رو می داشتم”. وقتی که پای مصاحبه با قاتلین سریالی به میان می اومد ایشون شدیدا به شک گرایی ایمان داره.
باحال تر این که حتی خود قاتلین سریالی هم در اول مصاحبه به همین اندازه مشکوک بوده و از اون خواستن که مدارکش رو نشون بده وگرنه با اون مصاحبه نمی کنن. اونا بر این باور بودن که اون کمی زیادتر از اندازه جوون بوده و تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده.
نباید اونا با یه شخص باتجربه تر صحبت می کردن؟ کسی که سابقه و تجربه بسیار قابل توجه تری می داشت؟!

ویلسون میگه:” غرور و تکبر یه قاتل سریالی حد و مرز نمی شناسه”. در یکی از روزای جمعه سال ۱۹۸۴، ویلسون باید از تز دکتری خود در موسسه جرم شناسی دانشگاه کمبریج دفاع می کرد و درست سه روز بعد در روز دوشنبه ایشون کار خود رو در زندان وورم وود اسکرابز در شهر لندن کار خود رو به عنوان مشاور رییس زندان در سن ۲۷ سالگی شروع کرد.
یکی از اولین زندانیانی که ویلسون با اون مصاحبه کرد دنیس نیلسن بود که بهش لقب «قاتل تپه موسوِل» داده بودن. این روزا ایشون به عنوان یه محقق شناخته شده در بخش قاتلین و افراد روانی و استاد دانشگاه بیرمنگام سیتی، مجری یه برنامه تلویزیونی در شبکه سی بی اس به نام «صدای یه قاتل سریالی» (Voice of a Serial Killer) است که در اون خاطرات و گفته های مخوف ترین قاتلین سریالی و جانیان چند دهه گذشته دنیا رو بازگو می کنه.

به چه دلیل همه از یه قاتل سریالی خوب و کاربلد خوششون میاد؟ شاید این همون چیزیه که آنتونی هاپکینز در نقش هانیبال لکتر آدمخوار در فیلم «سکوت برها» (Silence of the Lambs) نشون داد. اما مطمئنا در مورد قاتلین سریالی واقعی مانند «جک درنده» حس متفاوتی دارین، قاتلی که هر چند ده ها و صدها سال از مرگش میگذره اما بازم به عنوان یه قاتل مخوف و ترسناک شناخته شده و از اون اسم برده می شه.
تازگیاً تماشاگر اکران فیلم «آدم برفی» (Snowman) با بازی مایکل فاسبندر بودیم که داستان اون از رمانی ترسناک اما هیجان انگیز به همین نام نوشته یه نویسنده نروژی به نام جو نزبو اقتباس شده که گفته همیشه روشای قتل آدما رو در ذهنش مجسم می کنه.
وقتی می خواین پیژامه خود رو پوشیده و به تختخواب برید یهو میفهمید که جنازه صاحب قبلی خونه در داخل تخت قرار داده شده شوکه و وحشت زده میشین. و یکی در داخل حمامه و یهو دوش حموم بسته می شه و…

بین واقعیت و داستان همپوشانی و نقطه اشتراک جالبی هست.
استف برودریب،نویسنده کتاب «مرده ای در اعماق» (Deep Down Dead) و کتاب جدید «چشم کوچیک من» (My Little Eye) میگه که هم در دنیای واقعی و هم دنیای داستانی، قاتلین سریالی روایتی تعقیب گونه رو دوست دارن و اونو خوب به تصویر میکشن. همیشه این سوال پیش میاد که پلیسا می تونه قبل از انجام قتلی دیگه اونا رو دستگیر کنن؟

رابرت رسلر،مامور شناخته شده اف بی آی در دهه ۱۹۷۰ اولین کسی بود که در سال ۱۹۷۷ از عبارت «قاتل سریالی» (serial killer) استفاده کرد واسه ساخت این عبارت موندگار از خاطرات دوران دانشجویی خود الهام گرفت. در دوران حضور در آکادمی پلیس برمشایل در خارج از لندن، اونا کسی که همیشه به جایی دستبرد می زد رو «دزد سریالی» (serial burglar) می نامیدن. اف بی آی، که این روزا داستان اون روزاش در روبرو شدن با قاتلین سریالی در سریال مهیج «شکارچی ذهن» (Mind Hunter) از سرویس نت فلیکس به تصویر کشیده شده از این ایده خوشش اومده و در مورد قاتلانی که قتلای زیادی رو مرتکب شده بودن از اونا استفاده کرد.

در میون این قاتلان که بعدا به قاتل سریالی مشهور شدن میشه به اِد کمپر که ۱۰نفر رو کشته و بعد خود رو تسلیم کرد، جفری دامر که ۱۷ نفر رو به قتل رساند و تد باندی که جون بیشتر از ۳۰ نفر رو گرفت اشاره کرد.
در آمریکای جنوبی هم پدرو لوپز که بعدا به «هیولای کوهستان آند» مشهور شد به قتل بیشتر از ۳۱۰ دختر خردسال و نوجوون اعتراف کرد.
در بریتانیا دکتر هارولد شیپمن تعداد خیلی از بیمارانش رو به قتل رساند که تعداد اونا صدها نفر محاسبه شده.

اما بخش قتلای سریالی جایی بود که اول ادبیات وارد اون شد.
مارکوس دو ساد که بعد از انقلاب فرانسه به «همشهری ساد» تبدیل شد به این نتیجه رسید که دایره المعارفی که در اون زمان در فرانسه چاپ شده و افراد سرشناسی مانند ولتر و روسو در اون دیدگاه های خود رو منتشر می کردن یه چیز کم داره: جنایت. رمانای ساد که بیشتر اونا رو در زندان باستیل یا در دوران آوارگی نوشت، از جمله «ژاستین» (Justine) و «۱۲۰ روز در سودوم» (۱۲۰ Days of Sodom)، دایره المعارف جدیدی رو در بخش انحرافات جنسی، تجاوز، شلاق زدن، شکنجه و قتل جفت و جور می کردن که روی تعداد زیادی زن و مرد جوون انجام می شد.
ساد به روشنی در کتاب هاش مبلغ فرهنگ آزادی و هرزگی مطلق بود، چیزی که خود از اون به نام «فلسفه خودخواهی» یاد می کرد.

ساد که خود به جرم انحرافات اخلاقی در زندان هست، در زندگی اش مرتکب بعضی از این اعمال غیرانسانی شده بود که از اون جمله میشه به سوراخ کردن بدن یه روسپی و پر کردن زخمش با موم اشاره کرد.
بعدا واژه «سادیسم» از همین رفتارها و نوشته های دو ساد گرفته شده و واسه کسایی که در بین تعاملات جنسی (بیشترً) دوست دارن به خود یا طرف مقابل آزار برسانند به کار برده شد.
یان بردی کسی بود که این فلسفه رو پذیرفته و استفاده کرد، مردی که دوست داشت از نیچه و تئوری اون در بحث «میل به قدرت» صحبت کنه.
ویلسون عقیده داره که پروپاگاندای قاتلین سریالی رو باید با دیده شک نگریست. ویلسون در یکی از کتابای خود در این باره میگه:” بردی و دیگرانی مانند اون دوست دارن که بیشتر پای دلایل فلسفی رو پیش بکشن، راهی واسه تعریف و تشکر از خود. این بدون معنا نیس که این موضوع ریشه و یا دلیل جنایت هاشون بوده”.

در واقع ویلسون عقیده داره که باید راه و روش عادی و عادی رو در روبرو شدن با قاتلین سریالی تغییر داده و به جای دقیق شدن و فوکوس کردن روی اونا، توجه خود رو معطوف قربانیان کنیم.
اون عقیده داره که در هر جامعه ای گروهی از افراد وجود دارن که به حاشیه رانده شدن- روسپیا، همجنس گرایان و جوانان فراری از خونه- که بیشترین خطر از طرف قاتلین سریالی اونا رو تهدید می کنه.
ایشون این روش رو «تحلیل ساختاری» می نامد و میگه:” آنایی که دوست دارن قتلای خود رو تکرار کنن تنها وقتی قادر به این کار هستن که ساختار اجتماعی که در اون زندگی می کنن شرایط اینجور کاری رو واسه اونا جفت و جور سازه. سادیسم با انقلاب فرانسه همراه بود، وقتی که به گفته مارکس، فئودالیسم راه رو واسه نظام سرمایه داری باز کرد.

شروع  دوران قاتلین سریالی، در طول قرون نوزدهم و بیستم، تجسم و زاییده بینظم و البته غیرقانونی میل سرمایه داری به از هم دریدن چیزهاست، چیزی که تئوریسینایی مانند جوزف شومپتر از اون به عنوان «نابودی خلاقانه» یاد می کنه.
قاتل سریالی یه ضد قهرمون خبیثه که از نظام سرمایه داری جهانی بدون محدودیت سر بر می آورد. تو یه طرف دریده شدن رو داریم و در طرف دیگه «درنده» رو. آدام اسمیت از «دست مخفی» ی سخن میگه که فواید خود رو نشون میده: دست خونینی به طور کاملً روشن و وسایل همراه قاتل سریالی واسه اصلاح هر نوع ایده آرمانشهرگرایی در اون جا وجود داشتن.

دوران حکومت مارگارت تاچر در دهه ۱۹۸۰ در بریتانیا عصر طلایی قاتلین سریالی در این کشور به حساب می اومد طوری که در برهه ای از این دوره بیشتر از ۳ قاتل سریالی سرشناس همزمان در حال کشتار شهروندان بوده و وحشت رو در خیابونا پراکنده بودن. اگه جامعه قربونی نبود دستکم همه افراد این جامعه یه قربونی بالقوه به حساب می اومدن و کسی هم اهمیت نمی داد. ویلسون میگه:” کسایی که میخوان تعداد خیلی از همنوعان خود رو به قتل برسانند تنها وقتی که روابط حمایتی دوجانبه به طور کامل از بین بره می تونن به اهداف خود برسن”.

یکی دیگر از نوشته های سایت :   گشتی در نمایشگاه‌های عکاسی ، نقاشی و خطاطی تهران و اصفهان

روش شخصی هر قاتل سریالی در واقع پیامی واسه افراد پلیسه. قاتلی سریالی که واسه خود نام «پسر سَم» رو برگزیده و نام اصلی اون دیوید برکوویتز بود، نامهایی رو واسه کارآگاهانی که روی پرونده قتل قربانیان اون کار می کردن می فرستاد و اونا رو به تمسخر گرفته و قول کشتارهای بیشتری رو می داد:” از این که منو متنفر از زنان خطاب کردین عمیقاً رنجیده خاطر شدم. من اینطور نیستم. اما من یه هیولا هستم… من واسه شکار زندگی می کنم”. آدمای بد در واقع مطالعه می کنن و از کارایی که آدمای خوب انجام میدن چیزای زیادی یاد می گیرن.. اِد کمپر، کتاب خاطرات جوزف وامباخ، کارآگاه جنایی قبلی رو خونده بود.

در سال ۱۹۹۳ در لندن، مایکل آیرلند که یکی از طرفداران کتاب «هر کسی که با هیولاها می جنگد» (Whoever Fights Monsters) نوشته رابرت رسلر، مامور قبلی اف بی آی بود، تا جایی پیش رفت که دو بار با پلیس تماس گرفته تا اونا رو به رقابت کشیده و سرزنش کنه:” مرگ یه مرد همجنسگرا هیچ ارزشی واسه شما نداره؟ یکی دیگه انجام میدم”.

در مورد درنده یورکشایر، پیتر ساچکلیف، نیروهای پلیس به مدت تقریباً طولانی به وسیله نوارهای گول زننده ای که مردی دیگه به نام جون هامبل واسه اونا فرستاده و خود رو قاتل درنده معرفی می کرد از واقعیت داستان دور شده و در پریشونی و گیجی به سر می بردن. پلیس کم و بیش انتظار همچین چیزی رو داشته و این موضوع رو زیادتر از اندازه جدی گرفت.

هم اینکه ممکنه چیزی که یه قاتل سریالی میگه رو خیلی ساده انگارانه و ظاهری معنا کنیم.
سریال «شکارچی ذهن» یه مامور اف بی آی رو از شکاکیت مطلق در مورد صحبت کردن با جانیای قطعی به باوری میرسونه که براساس اون قاتلین سریالی دارای قدرتی بشارت دهنده و مسیحایی هستن. اما این موضوع به یه خوانش ناشی گرایانه از اون چیزی که این بازگوکنندگان شدیداً غسرقابل اعتماد می گن می رسه. دیوید ویلسون میگه:” شما باید یه منتقد ادبی خبره باشین تا بتونین با اونا مصاحبه کنین.همه قاتلین سریالی به سختی تلاش می کنن که به گفتگو خود وفادار بمونن[اونو ادامه]. اونا در این کار مهارت دارن. اونا آدمای خیالپردازی هستن. و سخت تلاش می کنن که تصاویر ذهنی شون رو کنترل کنن”.

ویلسون هم اینکه میگه که هیچ فرقی بین روشای بازجویی در این طرف و اون طرف آتلانتیک وجود نداره. آمریکاییا روشی که به اون «فوت وفن رید» می گن رو پسند می کردن که اتهام زننده بوده و یه روش روایتی واقع گرایانه رو اجرا می کنه که در آخر از متهم خواسته می شه که اعتراف کنه (مثلاً می گن سر زنی که کشتی رو کجا گذاشتی؟) اما سقط جنینای عدالت در واقع بیشتر وقتی اتفاق می افتن که «اعترافای اجباری تسلیم شونده» رخ میدن که در اونا متهم در آخر واسه خلاص شدن از ادامه بازجویی ناخوشایند و غیرقابل تحملش به کاری که نکرده اعتراف می کنه، یا «اعترافای اجباری داخلی شده» که در اونا فرد بر خلاف این که در واقعیت جرمی مرتکب نشده به این باور می رسه که اتهام وارد شده رو مرتکب شده.

در بریتانیا اما در بازجوییا روشی «تحقیقی» و جستجوگرانه در پیش گرفته می شه که در اول هیچ فرضیه ای رو مطرح نمی سازه. به متهم هیچ اطلاعات لازم و مهمی داده نمی شه از این رو این فوت وفن باعث می شه که احتمال «اعتراف دروغین اختیاری» به کلی از بین بره. روش قاتلین سریالی در برابر تعقیب پلیس دو وجهه داره.
از یه طرف، قاتل می خواد که از دست پلیس فرار کرده تا بازم به قتلای خود ادامه بده و از طرف دیگه میخوان پلیس بدونه که اونا در حال فرار از دستگیر شدن بوده و در رسیدن به این هدف هم بسیار موفق بوده و هوشمندانه عمل میکنن. پس قتل باید یه جور تبلیغ باشه، از این رو این کشتارها روشی به طور کاملً مدرنه که از تبلیغات و رسوایی سود برده و از اون تغذیه می کنه.

در تلاش واسه رسیدن به معروفیت و توجه، قاتلین سریالی مفاهیم امروزی «خود شکوفایی» رو به مسخره می گیرن. دو ساد میگه: خود فقط در ازای ویرانی و نابودی دیگری می تونه به طور کامل شناخته شده و به شکوفایی برسه. شاید هم در ازای نابودی و نابودی پایانی خودشون. پس اونا نه فقط ردی از خود رو روی بدن قربونی جا می ذارن بلکه تلاش دارن این خاطره و تاثیر رو در تصور تموم جامعه هم موندگار کنن. اینجوری اونا واسه همیشه، اون بیرون، واسه خود کسی یا چیزی هستن.

بیوهای مشکی و فرشتگان مرگ

زنان معمولاً در میان قربانیان قاتلین سریالی بیشتر از مرد خود مورد توجه و اهمیت قرار گرفتن، همون مساوی نبودن جنسیتی قدیمی. قتل سریالی ماهیتاً یه کار مردونه س اما در میون این گروه زنان مشهور کمی هم دیده می شه.
در قرن نوزدهم، ماری اون کاتن موفق شد ۲۱ نفر از دوستان، آشنایان، شوهران و بچه های خود رو در طول یه دهه و با به کار گیری آرسنیک که اسلحه مورد علاقه قاتلان دوران ملکه ویکتوریا بود به قتل برسونه. مرگ در اثر مسمومیت با آرسنیک به دلیل شباهت نشونه ها خیلی راحت با مرگ در اثر بیماریایی مانند وبا و ذات الریه اشتباه گرفته می شد.
اون در سال ۱۸۷۳ دار زده شد اما با ظهور جک درنده تو یه دهه بعد بسیاری نام اونو از یاد بردن.

جک درنده در فضای باز فعالیت می کرد و به صورت تصادفی زنان رو در خیابونای وایت چپل تیکه تیکه می کرد در حالی که مسموم کردن یه روش درون خونه ایه که در فضای خصوصی و خانوادگی اتفاق می افته. علاوه بر این کاتن در شمال شرقی انگلستان زندگی می کرد و در قرن نوزدهم بیشتر رسانه های خبری کشور در لندن و دور و بر اون فعالیت می کردن و البته توجه بسیار بیشتر و غیرقابل مقایسه ای به حیاط پشتی خود می دادن تا شهرهای دور دیگه. مشهورترین قاتلین سریالی زن قرن بیستم مانند رُز وست و از بین رفتنی هیندلی معمولاض در قتلایی دخالت داشتن که کارشناسان نام «folie à deux» (عبارتی فرانسوی به معنی «دیوانگی دوگانه») رو بر اون نهاده ان: یه شراکت مجرمانه که در اون قاتل زن با همسر (فرد وست) یا نامزد (یان بردی) خود دست به کشتار می زنه.

در آمریکا، سوزان اتکینز، لینت “جیغ جیغو” فروم و پاتریشیا کرنوینکل اعضای به اصطلاح «خونواده» در اختیار چارلز مانسون بودن. حتی قتل هم می تونه مثل یه تیکه از یه رابطه در نظر گرفته شه.
اما تازگیاً یه مورد اتفاق افتاده که براساس اون زنی به نام جوونا دنهی که در سال ۲۰۱۳ چندین مرد رو کشته و تلاش کرده بود یه سریای دیگه رو بکشه، از شخصیت بانی پارکر (بانی و کلاید) الهام گرفته و همکار مردش، گری استرچ، رو به زور و با تهدید و شکنجه مجبور به همکاری با خود در این اعمال کرده بود.

بِوِرلی آلیت یه پرستار بخش کودکان بیمارستان بود که در دوران خدمت خود ۴ کودک رو کشته و تلاش کرده بود که تعدادی دیگه رو به قتل برسونه. ایشون شدیدا به عنوان «فرشته مرگ» علاقه داشت چون مانند دکتر شیپمن در محیط مراقبتای درمانی (بیمارستان) کار می کرد.
بعدا مشخص شد که ایشون به سندروم مونشهاوزن با وکالت (Munchausen syndrome) گرفتار هستش که در اون فرد تلاش می کنه با ظاهر سازی داشتن مریضی و تقلید نشونه های اون، همدردی، دلسوزی و ترحم دور و بریا رو برانگیزد. همونطور که دیوید ویلسون اشاره میکنه، قاتلین سریالی زن «کلیشه های جنسیتی ما رو دچار مشکل کرده» و ذهنیتمان از چهره یه شخصیت زن/ مادر مهربون، زندگی بخش و مراقب رو خراب میسازن.

bagh