دلبرکان غمگین شهر من، روسپی های تهران چه میگویند؟ [بخش چهارم]
در یکی از ویدئوهای تدتاک سخنرانی زنی به نام «اینس هرکوویچ» جامعهشناس و روانشناس اجتماعی حرف زیبایی زد، اون میگفت اگه زنائی که مورد آزار و اذیت جنسی قرار گرفته و یا زنائی که به عنوان کالا جنسی شناخته میشن شروع به صحبت کنن و از زندگیشون بگن، کمتر کسی اون داستانها رو باور میکنه. چیزایی که ما رو پریشونخاطر میکنه، چیزایی که انتظار شنیدنش رو نداریم، چیزایی که ما رو شوکه میکنه. داستان آدمایی که من تونستم با اونا حرف بزنم هم همین منوال رو داره و شنیدن و خوندنش واسه عدهای غیرقابل باور. از بین این افراد اما داستان زندگی دختری به نام «ساناز» که در یکی از شهرکهای بزرگ غرب تهران زندگی میکرد واسه خود من هم غیرقابل باور بود.
به من نگاه میکنه و در ذهنش شاید صدها سوال موج میزند و میتوانم از چشمانش بخونم پشیمونه که حاضر شده حرف بزنه. مدتها دنبالش بودم تا پای حرفهاش بشینم چون که شرایط عجیب ساناز رو نمیتونستم درک کنم. اون گرفتار به ویروس HIV هست و ایدز داره اما با این حال به کارش یعنی روسپیگری ادامه میدهد. نگاش این رو میگوید که زودتر میخواهد بره و ترجیح میدهد به جای نشستن در محیط سرسبز این شهرک، به دیواره های سفید اتاقش زل بزنه.
سناش رو نمیگوید اما میتوان حدس زد که خیلی هم جوون نیس.
پاهاش رو روی هم انداخته و جوراب کلفت زنونهاش خش خشی صدا میکنه. کتابی در دستاش هست و اسمش رو به سختی میخونم: «بیشعوری» سر صحبت با همین بحث باز میشه: «کتاب قشنگیه ولی خیلی با فرهنگ ما میونهای نداره.» نظرش رو درباره کتاب میگوید و باز سکوت میکنه. موهاش روی چشمانش افتادن و پوستش زیر آفتاب میدرخشد و انقدر به سفیدی میزند که چشم رو اذیت میکنه. خودش ماجرا رو شلیک میکنه و وقتی حرف میزند مثل تیری که به طرف مغزش نشونه رفته باشه صحبت میکنه سریع و نامفهوم:
«بابام مریض شد و افتاد گوشه خونه و خرج و مخارج درمانش کلی هزینه داشت. من توی یه سالن آرایشگاه اپیلاسیون کار بودم و داشتم کلاسهای دوره ناخن هم میرفتم. با اوضاعی که در خونه اتفاق، خرج خونه افتاد روی دوش من. برادرم از خودم کوچکتر بود و تازه کلاس راهنمایی بود. مادرم هم بیکار بود و اصلا شرایط رو درک نمیکرد تا بلکه بره سرکاری و پول در بیاره. دائم از عموهایم توقع داشت که کمک کنن و اونا هم خودشون هشتشون گرو نهشون بود ولی تا جایی که تونستن کمک کردن. این در اون در زدیم و دیدیم اگه خرج و مخارج رو جور نکنیم، بابام تا آخر عمر روی ویلچر میموند.»
نگاهی به آسفالت میاندازد و با گربهای که پیشمون اومده بازی میکنه. در این لحظه مثل هرچیزی هست جز کسی که ایدز داره و این مریضی رو از یه مشتریاش گرفته باشه. در کیفش رو باز میکنه و چیزی جلوی گربه میریزد و به من میگوید که خودش یه گربه ایرونی مشکی به اسم بنکی داره.
عکسهای گربه رو در موبایلش نشون میدهد و اونو بچهاش خطاب میکنه. ساناز با در نظر گرفتن مریضی و شغلی که داره هیچوقت به مادر شدن نمیتونه فکر کنه.
گربهاش رو تازه خریده و میگوید بعضی مشتریانش بعد از دیدن گربه حاضر نبودن به خونه اون بیان مگه اینکه اون جونور در اونجا نباشه. اون اما گربهاش رو بیشتر از این افراد دوست داره و در این صورت قرار ملاقات رو کنسل میکنه. میگوید این گربه تنها همدمی هست که داره و حالا که جداگونه شده و به تهران اومده، فقط واسه خونوادهاش پول میفرستد و حتیالامکان تلاش میکنه با اونا چشم تو چشم نشه. ترغیبش میکنم تا ادامه داستان زندگیاش رو بگه و حالا خوبیش اینه حرفام میگیرد. لبهاش رو تر میکنه و با نگاهی خرامان که مشخصه چندین ماه صرف یاد گرفتن اون کرده و لحنی خسته ادامه میدهد:
«شرایط بیریخت بود و تلاش کردم سالن رو دور بزنم و با مشتریانم روی هم ریختم که بروم منزلشون کارشون رو راست و ریست کنم تا کمیسیونی به سالن ندم. صاحب کار اما بعد از یه مدت فهمید و دعوایمون شد و در نتیجه از اونجا بیرون آمدم. کار اصلیام اپیلاسیون بود و یکی از مشتریائی که پیشم میاومد اسمش مهسا و بچه کرج بود. اون زیاد به من سر میزد و لابهلای حرفهاش فهمیدم که کارش ماساژ دادن دیگرونه. زیاد پیگیر کارش نشده بودم اما خاطرم مونده بود که درآمد خوبی داشت و انعام خوبی هم به من میداد. بارها به من میگفت اندامت و دستانت جون میدهد واسه ماساژ دادن و سری بعدی که پیش اون رفتم از اون خواستم تا منو جایی معرفی کنه تا بروم توی کار ماساژ.»
دلبرکان غمگین شهر من، روسپیهای تهران چه میمی گن؟ [بخش اول]
دلبرکان غمگین شهر من، روسپی های تهران چه میمی گن؟ [بخش دوم]
دلبرکان غمگین شهر من، روسپی های تهران چه میمی گن؟ [بخش سوم]
ساناز نمیدونسته که ماساژ طعنه از چیه و وقتی که مشتریاش واسه اون ماجرا رو توضیح میدهد، سرش گیج میرود. اون تا اون لحظه ذرهای تصور نمیکرده که میتونه اینجور کاری رو بکنه و تلاش میکنه که موضوع رو از یاد ببره، اما شرایط بی نظم خونه در گوشش دائم زنگ میزند. اونم مثل افراد دیگری که با اونا هم صحبت شدم، راه اشتباه رو پیش میرود و به جای راه درست رفتن، پایش رو در راهی میگذارد که لغزش اون بیانتهاست. ساناز تصمیم میگیرد که تنش رو بفروشه: «اون روزا روحم هنوز واسه خودم بود و اونو به حراج نگذاشته بودم. هرچند حالا که چند سالی از کار کردنم گذشته میتوانم بگم که روحم رو هم فروختم.»
مشتری ساناز هم مورد عجیبی بوده که حاضر نشده با من حرف بزنه. اون دختری ۲۲ ساله با وضعیت مالی خوبی بوده که فقط از روی علاقه زیاد وارد این کار شده! دلیل کار کردن مشتری ساناز رو نمیتوانم درک کنم و ساناز هم با من هم عقیده س: «نمیدانم دقیقا چه میگفت ولی حرفش این بود که علاقه به ایجاد رابطه جنسی زیاد داره و نمیتونه پایبند یکی باشه و در اول محض تفریح وارد این کار شده ولی حالا این موضوع به حرفهاش بدل شده.» مشتری ساناز، خود مشتریان مرد دیگری داشته و تصمیم میگیرد یهبار اونو جای خودش بفرستد از ساناز درصد بگیره:
«اینجوری براش به صرفهتر بود. بدون ایجاد رابطه و خطرات احتمالی و خستگی و… چند ده هزار تومانی به جیب میزد. من نمیتونستم به هرکی اعتماد کنم و از اون خواستم که یه مشتری آبرومند برام آماده کنه.
مردی که پیش اون رفتم منو در دفتر کارش ملاقات کرد و مدیر یه شرکت ساختمانی بود. سن بالایی داشت و من با چشمانی بسته اولین ماموریتم رو انجام دادم. بعدا به مشتریام گفته بود که نجابت این دختر رو دوست داشتم. امروز وقتی به کلمه نجابت فکر میکنم خندهام میگیرد.»
ساناز واسه خودش حد و مرزی میگذارد و تصمیم میگیرد که این کار رو تا چند ماه و فقط در شهرستانهای دور و بر تهران ادامه بده: «با خودم فکر میکردم اگه تو تهران این کار رو بکنم و یهو با مشتری روبرو شوم که اونو میشناسم چه؟ مشتریام تعریف کرده بود که براش همین موضوع پیش اومده و به طور اتفاقی با یکی از استادان دانشگاهیاش روبرو شده.
نمیخواستم کسی از کارم چیزی بدونه و به خونواده هم گفته بودم که ماسور زنان شدم و درآمدم کمی بهتر شده.»
تموم این محدودیتها اما از ذهن اون ورداشته میشه و بوی پول کثیفی که به جیبش میرود اونو خام میکنه. سیم اخر رو وقتی میزند که تصمیم میگیرد سرویس خاصی رو بگیره و با یکی از مشتریان دو شبونه روز باشه: «در این حالت باید نقش دوست دختر طرف رو بازی کنیم تا اینکه فقط یه همخواب باشیم. این موارد هزینه بیشتری رو واسه مشتری میاندازد و ما هم باید بازیگر قهاری شیم. وقتی همون سرویس خاص رو قبول کردم دقیقا وقتی بود که روحم رو هم همراه تنم فروختم.»
تصمیم میگیرد سکوت کنه و زندگیاش رو مرور کنه.
شاید به همون ۴۸ ساعت فکر میکنه که سمت کردان با دو تن از مشتریان چند روزی رو سپری کرده و حرفه اصلیاش رو انتخاب کرده. خودش اسمش رو حرفه میگذارد و وقتی که با اون مخالفت میکنم که فاحشهگری حرفه نیس، تلاش میکنه با من وارد بحث شه: «هر کاری حتی آدمکشی و فروش مواد هم واسه فردی که درون اون هستش حرفه به حساب میرود.» تسلیم میشوم و مجبور هستم با اون موافقت کنم. ساناز از یه دانشجوی دارای شغل پارهوقت در سالن آرایشگاهی غرب تهران، تبدیل به فاحشهای میشه که شبه ها در کرج کار میکنه و روزا هم از خونه بیرون میزند و به یه کافه میرود و کتاب میخواند: «نمیتوانم روزا در منزل بمونم، باید الکی بگم میروم دانشگاه.» اینکه ساناز به چه دلیل درسهاش رو رها کرده واسه خودش هم مشخص نیس:
«فقط یه ترم باقی مونده بود تا مدرک فوق دیپلم نرم افزار رو بگیرم ولی درس و دانشگاه رو رها کردم و مریضی بابام رو دلیل این موضوع میدونستم. تموم مشکلاتی که برام اتفاق و هر اون چیزی که خودمو درونش غرق کردم به بهونه مریضی پدر بود و این بهونه برام حکم کلاه شرعی داشت. تلاش میکردم خودمو راضی کنم که مجبور بودم این کار رو بکنم و جامعه منو بازی داد؛ غافل از اینکه من خودم، خودمو بازی دادم.»
ساناز از یدونه و توک افرادیست که موقع حرف زدن با اون متوجه میشوم که شخصا از چاهی که در اون افتاده پشیمونه و احتیاج به کمک داره تا از اون خارج شه؛ کمکی که خودش میگوید حالا با وضعی که براش پیش اومده خیلی دیره. وضعی که اون از اون دم میزند همون مریضی مقاربتی ایدزه که حالا ویروسش تموم بدنش رو گرفته. ساناز نمیدونه این مریضی رو از کی گرفته چون که مشتریان بسیاری بدون رعایت موارد بهداشتی با اون آمیزش داشتهان. اون میگوید که پیشنهاد مشتریاش که حالا تبدیل به همکارش شده رو جدی نگرفته و در بعضی مواقع قبول میکرده تا رابطه جنسی بدون رعایت موارد بهداشتی صورت بگیره: «تصورم این بود که مشتریانم آدمهای متاهل هستن و بخاطر این هیچکدامشون مریضی ندارن. سیستم کاریام این بود که فقط با افراد متاهل و سن بالا سروکله میزدم تا از این مریضی در مصونیت بمونم؛ غافل از اینکه از یکی از همونها این مریضی رو گرفتم.»
میگوید شروع شناختش با مریضی با استفراغهای بیمورد و سردردهای طولانی و عجیب و غریب بوده و بعدا سرفههای شدید هم به سراغش اومدن. سرفههایی که اون میکرده بسیار بلند بودن و گلویش رو میخراشیدند و اول فکر کرده که وارد یه حساسیت فصلی شده، اما بعدا که سرفههاش ادامه یافته کمی نگران شده.
علایم مریضی ایدز در هرکی یه جوره و در ساناز به این اشکال خودشو نشون داده ولی برام تعریف میکنه که در بعضی افراد هیچ نشونه خاصی وجود نداره. ساناز تصمیم میگیرد که پیش دکتر بره و دکترها هم درد سرفهها و سردرد اونو یه سری مریضیهای عجیب شناسایی میکنن: «دواهایی که دادن هیچ توفیری نداشت و بیخود به من میگفتن که حساسیت فصلی دارم و یا تنگی نفس.»
در آخر به زور دوستش آزمایش ایدز هم میدهد و بار اول جوابش منفی در میاد ولی بنا به پیشنهاد موسسهای که در اون تست داده، چند ماه بعد هم تست میدهد و متوجه میشه که دچار مریضی ایدز شده: «در این فاصله چهل پنجاه روزه، من با چندین نفر بودم و احتمال اینکه ویروس رو بدون اینکه بدونم به اونا هم منتقل کرده باشم هست.
این موضوع منو دیوونه میکنه.»
نگرانیاش واسه بقیه بیشتر از نگرانیاش واسه خودشه و با در نظر گرفتن فعالیت شغلی که انجام میدهد،این ویژگی اخلاقیاش برام غیرمنطقی به نظر میاد. ولی برام علیت این موضوع رو باز میکنه: «من ازم گذشته و اسیر شدم و به معنی واقعی گند زدم. واسه خودم چه نگرانی داشته باشم؟» ساناز زندگیاش رو ته خط میبیند و باید به اون ثابت کنم که اشتباه میکنه. مراکزی که به رایگان مشاوره به بیماران ایدز میدن رو معرفیاش میکنم و درباره کمپینهایی که در این مکانها برگزار میشه براش توضیح میدهم. با صبر و حوصله گوش میدهد اما در آخر تیر خلاصی به من میزند: «اینها رو میدانم ولی با کاری که الان میکنم، نمیخواهم با اونا روبرو شوم.» کاری که ساناز میکنه؛ هنوز همون فاحشگیه.
ساناز بعد از اینکه فهمیده بیماره چندین و چندین بار از اون خواسته شده تا به مجموعه بیماران ایدزی ملحق شه.
خودش میگوید موسسه مریضیهای مقاربتی هنوزم پیگیر کارای اونه ولی اون تلاش کرده تا خودشو از دست اونا گم و گور کنه و تا حدی در این کار موفق بوده: «در زمان ایجاد رابطه جنسی با یه فرد گرفتار، احتمال درصد بسیار کمی (کمتر از سه درصد) هست که ویروس به فرد هم منتقل شه.
این احتمال در دریافت مریضی از مرد به زن کمتر هم میشه ولی همین یکی دو درصد، زندگیام رو مشکی کرد.»
ساناز بعد از اینکه متوجه مریضیاش میشه به بهونه همخانه شدن با یکی از همکاران و مشتری گرفتن در خونه تصمیم به ترک خونه میکنه و خودشو جداگونه میکنه. خودش میگوید میترسیده که مریضی به هر طریقی به اونا هم منتقل شه: «میدانم که ایدز از بشقاب همدیگه غذا خوردن و این چیزها منتقل نمیشه، ولی در هر صورت من ترس شدیدی داشتم تا نکنه کسی از خونواده کوچیک وارد اشتباهی بزرگی که کردم بشه و با من به فعر این چاه فرو بره.»
یه مدت کار رو رها میکنه و با پس اندازش امورات خود رو میگذراند تا اینکه به اصرار یکی از مشتریان ثابتش دوباره وارد جریان میشه: «حالا به همه میگویم که ایدز دارم و به همین خاطرهم باید مراقبتهای ایمنی رو چندین برابر رعایت کنن. عدهای شرایطم رو قبول میکنن و عدهای هم نه.» اینکه به چه دلیل با وجود سنگی که به سرش خورده، هنوز به راه درست قدم نگذاشته، علامت سوال بزرگی رو روی سرم ایجاد میکنه. با مطرح کردنش پی همه چیز رو به تنم میمالم و موضوع رو با اون در میان میگذارم و جوابش رو میشنوم:
«بعد از دچار شدن به این مریضی،مطمئن بودم که دیگه جایی به من کار نمیبدن مگه دروغ بگم و بتونم بروم سر کار. کار من منو تبدیل به بازیگر خوبی کرده اما هنوزم نمیتوانم درست دروغ بگم. الان هم به هیچکی جز مشتریانم نمیگویم که مریضی ایدز دارم، یه بار در منزل قبلیام یکی از همسایهها فهمید و یکیشون زنگ زده بود ۱۱۰ گزارش داده بود که همسایه ما ایدز داره، بیایید ببریدش! بخاطر این مجبور شدم جابجا شوم.»
ساناز البته تلاش خود رو نکرده تا وارد یه کار آبرومندانه شه و تصور اینکه حالا به خاطر این مریضی نمیتونه هیچ کاری کنه، دوباره به این بازی تن داده. این موضوع رو واسه اون بازگو میکنم و سکوتی تحویلم میدهد که بسیار سنگینه. سکوتی که با یه خداحافظی زیرلبی و صدای قدمهای دور شدنش به اتمام رسید. اون در برابر دیدگانم ریزتر و ریزتر شد، همونطور که وجدان در درون قلبش همین راه رو رفت و ریزتر و ریزتر شد.
ساناز بهونههای عجیبی رو واسه خود سمبل کرده و به کارش ادامه میدهد و غمی که درون چهرهاش هست اصل مشخصی نداره. اینکه اون واسه چه غمگینه با در نظر گرفتن سبک زندگی که انتخاب کرده میتونه صدها دلیل داشته باشه ولی مهمترین اون مطمئنا مریضی ایدزه که ذره ذره اونو به کام مرگ فرو میکشوند و اون بیشتر از هرکی که فکر میکنم از مرگ میترسد تا نکنه مجبور به دادن تاوان شه.
خودش میگوید نقشهای متفاوتی رو در کارش بازی کرده و بنا به درخواست مشتریانش، به شکل کاراکترهای زیادی فرو رفته تا بتونه اونا رو راضی نگهداره اما هیچکدوم از این کاراکترها دختری نیس که خونوادهاش رو رها کرده باشه و کارش تا این حد پیرش کرده باشه. این کاراکتر در اسارت سینه ساناز در اومده و کنار قلبی که ریز ریز شده، هر شب گریه میکنه.
دلبرکان غمگین شهر من، روسپیهای تهران چه میمی گن؟ [بخش اول]
دلبرکان غمگین شهر من، روسپی های تهران چه میمی گن؟ [بخش دوم]
دلبرکان غمگین شهر من، روسپی های تهران چه میمی گن؟ [بخش سوم]